با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
.
.
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
- ۰ نظر
- ۱۲۲ نمایش
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
.
.
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
فواره وار، سربه هوایی و سربه زیر
چون
تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر
ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من
در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی
در دوستی با مرگ عالی تر شده است
هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند
کوزه
ی تنهایی روحم سفالی تر شده است
باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست
درد خودبینی است می دانم تو را تقصیر نیست
کوزه ی دربسته در آغوش دریا هم تهی است
در گل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی
نمی کند شب من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار
عمر بی تو سراپا هدر شود
گاهی شرار شرم و گاهی شور شیدایی است
این آتش از هر سر که برخیزد تماشایی است
دریا اگر سر میزند بر سنگ حق دارد
تنها دوای درد عاشق نا شکیبایی است
چقدر چون همگان، مثل دیگران باشم
به جای عشق، به دنبال آب و نان باشم
اگر پرنده مرا آفریدهاند چرا
قفس بسازم و دربند آشیان باشم
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
برکه ای گفت به خود، ماه به من خیره شده ست...
ماه خندید که من چشم به خود دوخته ام
گفتــی بـــگو راز خـــزان هـــا را بــــه آن هــــا
پـــایــــان تلــــخ داستــــان هـــا را به آن هــــا
گــــل ها نمی دانــــند امـــــا می رســــانــــم
پیغـــــــام رنـــــج بـــــاغبان هــــا را بـه آن هــا