با لبان
تشنه آن ساعت که افتادی به خاک
لَمتَقُل
شیئًا سِوی قُم یا أخا أدرِک أخاک
مشک
دور از دست گریان است و قدری دورتر
مانده
در صحرا لبی خندان و جسمی چاکچاک
- ۰ نظر
- ۲۲۳ نمایش
با لبان
تشنه آن ساعت که افتادی به خاک
لَمتَقُل
شیئًا سِوی قُم یا أخا أدرِک أخاک
مشک
دور از دست گریان است و قدری دورتر
مانده
در صحرا لبی خندان و جسمی چاکچاک
تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست
بیا که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست
ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا
باران بی ملاحظه ی ناگهان بیا
چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر
ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا
همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل
تمام غصه ها، این هم غمی نیست
دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از
عالم غم دلرباتر عالمی نیست
روزی ز چشم مردم و روزی به پای تو
عمر مرا ببین که به افتادگی گذشت
شرمنده ی تو ایم و سرافراز از این که عمر
گر دین نداشتیم به آزادگی گذشت
و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند
مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند
من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد
به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد
.
.
.
ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد
شور دیدارت اگر شعله به دل ها بکشد
رود
را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب، اما نه
شب
که اینقدر نباید به درازا بکشد
نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست
مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدت هاست ،مدت هاست