منم! خلیفه ی تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت
- ۰ نظر
- ۱۷۴ نمایش
منم! خلیفه ی تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت
به تمنای تو دریا شده ام! گر چه یکی است
سهم یک کاسه آب و دل دریا از ماه
شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده ست
آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده ست
زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای
از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده ست
پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت
میله قفسی عاشقت شده ست
آیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی
نمی کند چه کسی عاشقت شده ست
زمن مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از
بهشت مگر میوه با یقین خوردم!؟
قفس
گشودی ام و ” اختیار ” بخشیدی
همین
که از قفست پرزدم زمین خوردم!
در قنوتم ز خدا«عقل» طلب میکردم
«عشق» اما خبر از گوشه محراب گرفت
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
به نسیمی همة راه به هم میریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد
سنگ در برکه میاندازم و میپندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم میریزد
به دریا می زنم ! شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر
من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم
که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر
بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی