بیداد کن که نیستم از اهل سبزه وار
هم تن دهم به ذلت و هم سر نهم به دار
- ۰ نظر
- ۲۰۰ نمایش
بیداد کن که نیستم از اهل سبزه وار
هم تن دهم به ذلت و هم سر نهم به دار
چشمش اگرچه مثل غزلهای ناب بود
چون شعر اعتراض لبش پر عتاب بود
.
کابوس من ندیدن او بود و دیدنش
آنقدر خوب بود که انگار خواب بود
ای دلِ باخته! این بار کجا می بری ام؟
راه نشناخته این بار کجا می بری ام؟
منم آن فاخته گم شده کوکو خوان
منم آن فاخته...این بار کجا می بری ام؟
ناز -با لحن زیر و بم- داری
باز گفتی که دوستم داری
از سر سادگی ندانستم
سر جور و سر ستم داری
خیره است چشمِ خانه به چشمانِ مات من
خالی است بیصدا و سکوتت حیات من
دل میکنم به خاطر تو از دیار خویش
ای خاطرت عزیزتر از خاطرات من
از دور چشم دوختهای بر تفاخرش
بر برجهای خیره سرِ پر تکبرش
دشواری تصرف این قلعه را ببین ؛
دشوار مینماید، حتی تصورش !
چندی ست شب هایی که مهتاب است بی خوابم
چندان که این امواج بی
تابند بی تابم
ای آب ها دلگیرم از ماهی و مروارید
آخر چرا «ماه»ی نمی افتد
به قلابم؟
هم از زمین رانده ، هم از پرواز جا مانده
فوٌاره ای هستم که تردید است تقدیرم
تا سنگ دل بودم ، به روی قلٌه جایم بود
اینک که رودی گشته ام جوشان ، سرازیرم
چندان مگرد، جز ظلماتی نیست
ما گشتهایم، آب حیاتی
نیست!
حیران مشو که هیبت دریا
نیز
جز جمع جبری قطراتی نیست