هر چه خواندم نامه هایت را نیفتاد اتفاق
می روم تا هیزمی دیگر بریزم در اجاق
بی سبب دست تمنا تا درختان می بری
سیب ها دیگر به افتادن ندارند اشتیاق
- ۰ نظر
- ۵۳۰ نمایش
هر چه خواندم نامه هایت را نیفتاد اتفاق
می روم تا هیزمی دیگر بریزم در اجاق
بی سبب دست تمنا تا درختان می بری
سیب ها دیگر به افتادن ندارند اشتیاق
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است- من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
...که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد
.
.
.
...که این ساقی به قدر تشنگی پیمانه می سازد
این هدیه را اگر نپذیری کجا برم
جان است جان! اگر تو نگیری کجا برم
.
.
.
بخت مرا سیاه چو گیسوی خود مخواه
موی سفید را سر پیری کجا برم
با لبان
تشنه آن ساعت که افتادی به خاک
لَمتَقُل
شیئًا سِوی قُم یا أخا أدرِک أخاک
مشک
دور از دست گریان است و قدری دورتر
مانده
در صحرا لبی خندان و جسمی چاکچاک
تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست
بیا که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست
ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا
باران بی ملاحظه ی ناگهان بیا
چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر
ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا
همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل
تمام غصه ها، این هم غمی نیست
دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از
عالم غم دلرباتر عالمی نیست
روزی ز چشم مردم و روزی به پای تو
عمر مرا ببین که به افتادگی گذشت
شرمنده ی تو ایم و سرافراز از این که عمر
گر دین نداشتیم به آزادگی گذشت
و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند
مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند