رحیق

... و ما را نیز شراب نابی آرزوست

رحیق

... و ما را نیز شراب نابی آرزوست

رحیق

فقط باید خالص بود.
همین و بس.

۲۲۷ مطلب با موضوع «بهترین شعرهای من» ثبت شده است

من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم

خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق

عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد

.

.

.

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم

نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد

  • عبدالحسین مهدوی

شور دیدارت اگر شعله به دل ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه است به شب، اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد

  • عبدالحسین مهدوی

در مقامات تحیر جای استدلال نیست

عقل می خواهد که من هرگز نفهمم چیستم

  • عبدالحسین مهدوی

نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست

مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست

 

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست ،مدت هاست

  • عبدالحسین مهدوی

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

.

.

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

  • عبدالحسین مهدوی

فواره وار، سربه هوایی و  سربه زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر

ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر

  • عبدالحسین مهدوی

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است

هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند
کوزه ی تنهایی روحم سفالی تر شده است

  • عبدالحسین مهدوی

باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست

درد خودبینی است می دانم تو را تقصیر نیست

 

کوزه ی دربسته در آغوش دریا هم تهی است

در گل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست

  • عبدالحسین مهدوی

فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود

شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود

  • عبدالحسین مهدوی

گاهی شرار شرم و گاهی شور شیدایی است 
این آتش از هر سر که برخیزد تماشایی است

دریا اگر سر میزند بر سنگ حق دارد
تنها دوای درد عاشق نا شکیبایی است

  • عبدالحسین مهدوی