هم از زمین رانده ، هم از پرواز جا مانده
فوٌاره ای هستم که تردید است تقدیرم
تا سنگ دل بودم ، به روی قلٌه جایم بود
اینک که رودی گشته ام جوشان ، سرازیرم
- ۰ نظر
- ۱۵۷ نمایش
هم از زمین رانده ، هم از پرواز جا مانده
فوٌاره ای هستم که تردید است تقدیرم
تا سنگ دل بودم ، به روی قلٌه جایم بود
اینک که رودی گشته ام جوشان ، سرازیرم
چندان مگرد، جز ظلماتی نیست
ما گشتهایم، آب حیاتی
نیست!
حیران مشو که هیبت دریا
نیز
جز جمع جبری قطراتی نیست
دل خوش نمی شوم به نسیم موافقی
چندان که در میانه گرداب، قایقی
گیرم که ابر کوچکی از روی اتفاق
بر سینه کویر ببارد دقایقی
تو «باید»ی و یقینی، نه اتفاقی و «شاید»
تو سرنوشت زمینی، که اتفاق میافتد
.
بهار می رسد اما، چه فرق میکند آیا
برای شاخه خشکی که در اجاق میافتد ؟
حساب روز و شب و سال و ماه دستم نیست
تو خود به یاد بیاور قرار خود را گاه
گمان مبر که دگر بی تو زنده خواهم ماند
به عزت و شرف لا اله الا الله...
به صحرایی دگر خواهم نهاد امشب سر خود را
ز خاطر میبرد این رود وحشی بستر خود را
شبیه کودکی ماتِ خیابانهای تهرانم
که ناغافل رها کردهست دست مادر خود را
باید منِ بی حوصله را هم بپذیری
ای عشق، نگو «نه» ... تو «بلا»ی همه گیری
.
لب باز کن ای رودِ روانی، جریان چیست؟!
با یادِ که آواره هر کوره کویری؟
چشم می بندم، نباید جاده سرگرمم کند
چند کوه و آبشار ساده سرگرمم کند
راه را در شهرهای پرخیابان گم کنم
یا دهی آرام و دورافتاده سرگرمم کند