رحیق

... و ما را نیز شراب نابی آرزوست

رحیق

... و ما را نیز شراب نابی آرزوست

رحیق

فقط باید خالص بود.
همین و بس.

به صحرایی دگر خواهم نهاد امشب سر خود را

ز خاطر می‌برد این رود وحشی بستر خود را

شبیه کودکی ماتِ خیابان‌های تهرانم

که ناغافل رها کرده‌ست دست مادر خود را

پشیمانی‌ست پیشانی‌نوشتم؛ پیش طالع‌بین

عرق می‌ریزم و پایین می‌اندازم سر خود را‌

زمین سنگ صبورت نیست، آه ای ابر سرگردان

مریز این گونه زیر دست و پا خاکستر خود را

زمین سنگی‌ست، من خوابم نخواهد برد، می‌دانم

ولی بالش نخواهم کرد بالِ پرپر خود را

  • ۱۸۹ نمایش
  • عبدالحسین مهدوی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی