- ۰ نظر
- ۲۲۶ نمایش
تمام پنجره را غرق حسن یوسف کن
دل اهالی این کوچه را تصرف کن
قدم بزن وسط شهر با صدای بلند
به عابران پیاده غزل تعارف کن
من از تو هیچ به غیر از همین نفهمیدم
که میهمان همه ماییم و میزبان همه تو
تو کربلای سکوتی و چارده قرن است
نشسته ایم سر سفرهء مُحرم تو
باران اول
رسیده ام به تو اما گریستم تا تو
تمام فاصله را جاده را اتوبان را
نگاه من همه ی راه تا به تو برسد
کشانده است به دنبال خویش باران را
نشاندی روی زخم کهنه ی من مرهم خوبی
حریمت آشنا کرده مرا با عالم خوبی
جهان،این هیچ سر در گم،فریبم داد با گندم
برای دفعه ی چندم نبودم آدم خوبی
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
نمیدانم چرا این قدر با من مهربانی تو
نمیدانم کنارت میزبانم یا که مهمانم
ای جوجه ی زشت،قو شدن آسان نیست
با آینه روبه رو شدن آسان نیست
در گله ی گرگ های باران دیده
چوپان دروغگو شدن آسان نیست
تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند
آن چنانم که شدم دست به دامان خودم
.
.
از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست
می روم سر بگذارم به بیابان خودم