من که دائم پای
خود دل را به دریا می زنم
پیش تو
پایش بیفتد قید خود را می زنم
کعبه
ای در سینه ام دارم که زایشگاه توست
از
شکاف کعبه گاهی پرده بالا می زنم
- ۰ نظر
- ۲۴۸ نمایش
من که دائم پای
خود دل را به دریا می زنم
پیش تو
پایش بیفتد قید خود را می زنم
کعبه
ای در سینه ام دارم که زایشگاه توست
از
شکاف کعبه گاهی پرده بالا می زنم
پی به راز سفرم بُرد و چنان ابر گریست
دید باز امدنی در پیِ این رفتن نیست
همه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدم شان
مثله این بود به یک رود بگویند:بایست!
تیر برقی «چوبیم»
در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا
ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو
داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا
غیر از آیینه هایی که تعقر داشتند
تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است
.
.
آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند
تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
با حضور تو قرار است مرا زجر دهند
خویش را مایه ی دلگرمی هر جمع مکن
به گناهی که نکردم به کسی باج نده
آبرویی هم اگر هست بخر،جمع من
آیین عشق بازی دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده است، زلیخا عوض شده است
سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق سال هاست که فتوا عوض شده است
تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا
دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا
در سنگسار، آینه ای را که می برند
شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا