آن کشته که بردند به یغما کفنش
را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند
تنش را
خون از مژه میریخت به تشییع
غریبش
آن نیزه که میبرد سر بی بدنش
را
- ۰ نظر
- ۱۶۴ نمایش
آن کشته که بردند به یغما کفنش
را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند
تنش را
خون از مژه میریخت به تشییع
غریبش
آن نیزه که میبرد سر بی بدنش
را
هرچه در تصویر خود بهتر نگاه انداختم
بیشتر آیینه را در اشتباه انداختم
زندگی تصویر بود، ای عمر، برگردان به من
سنگهایی را که در مرداب و ماه انداختم
سرسبز دل از شاخه بریدم ، تو چه کردی ؟
افتادم و بر خاک رسیدم ، تو چه کردی ؟
من شور و شر موج و تو سرسختی ِ ساحل
روزی که به سوی تو دویدم ، تو چه کردی ؟
چشـمت به چشم ما و دلت پیش
دیگریست
جای گلایه نیـست کـه ایـن رســم دلبریست
هـر کس گذشت از نظـرت در دلـت
نشست
تــنـــها گنــاه آیــنــه هـا زود بــــــاوریـسـت
ما گشته ایم نیست تو هم جستجو مکن
آن روزها گذشت ، دگر آرزو مکن
دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن
من خود دلم از مهر تو لرزید ، وگرنه
تیرم به خطا می رود اما به هدر ،نه!
دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر ، نه
ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
به گرفتــــــار رهایی نتوان گفت آزاد
.
.
.
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد !
مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟
فرصت امروز هم با وعده ی فردا گذشت
بی وفا!امروز با فردا چه فرقی می کند؟