رحیق

... و ما را نیز شراب نابی آرزوست

رحیق

... و ما را نیز شراب نابی آرزوست

رحیق

فقط باید خالص بود.
همین و بس.

۲۸ مطلب با موضوع «بهترین شعرهای من :: فاضل نظری :: آن ها» ثبت شده است

آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را
خون از مژه میریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که میبرد سر بی بدنش را

  • عبدالحسین مهدوی

هرچه در تصویر خود بهتر نگاه انداختم

بیشتر آیینه را در اشتباه انداختم

زندگی تصویر بود، ای عمر، برگردان به من

سنگ‌هایی را که در مرداب و ماه انداختم

  • عبدالحسین مهدوی

سرسبز دل از شاخه بریدم ، تو چه کردی ؟

افتادم و بر خاک رسیدم ، تو چه کردی ؟

من شور و شر موج و تو سرسختی ِ ساحل

روزی که به سوی تو دویدم ، تو چه کردی ؟

  • عبدالحسین مهدوی

چشـمت به ‌چشم ما و دلت پیش دیگریست
جای گلایه نیـست کـه ایـن رســم دلبریست

هـر کس گذشت از نظـرت در دلـت نشست
تــنـــها گنــاه آیــنــه ‌هـا زود بــــــاوریـسـت

  • عبدالحسین مهدوی

ما گشته ایم نیست تو هم جستجو مکن

آن روزها گذشت ، دگر آرزو مکن

دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر

خاکستر گداخته را زیر و رو مکن

  • عبدالحسین مهدوی

من خود دلم از مهر تو لرزید ، وگرنه

تیرم به خطا می رود اما به هدر ،نه!

دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است

سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر ، نه

  • عبدالحسین مهدوی

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد

به گرفتــــــار رهایی نتوان گفت آزاد

.

.

.

اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست

غربت آن است که یاران ببرندت از یاد !

  • عبدالحسین مهدوی

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام

ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟

فرصت امروز هم با وعده ی فردا گذشت

بی وفا!امروز با فردا چه فرقی می کند؟

  • عبدالحسین مهدوی