رحیق

... و ما را نیز شراب نابی آرزوست

رحیق

... و ما را نیز شراب نابی آرزوست

رحیق

فقط باید خالص بود.
همین و بس.

   هر چه خواندم نامه هایت را نیفتاد اتفاق

   می روم تا هیزمی دیگر بریزم در اجاق

   بی سبب دست تمنا تا درختان می بری

   سیب ها دیگر به افتادن ندارند اشتیاق

  • عبدالحسین مهدوی

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است- من اما نگرانم

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

  • عبدالحسین مهدوی

...که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد

.

.

.

...که این ساقی به قدر تشنگی پیمانه می سازد

  • عبدالحسین مهدوی

این هدیه را اگر نپذیری کجا برم

جان است جان! اگر تو نگیری کجا برم

.

.

.

بخت مرا سیاه چو گیسوی خود مخواه

موی سفید را سر پیری کجا برم

  • عبدالحسین مهدوی

با لبان تشنه آن ساعت که افتادی به خاک
لَم‌تَقُل شیئًا سِوی قُم یا أخا أدرِک أخاک

مشک دور از دست گریان است و قدری دورتر
مانده در صحرا لبی خندان و جسمی چاک‌چاک

  • عبدالحسین مهدوی

تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست

و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست

بیا که در شب گرداب زلف موّاجت

به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست

  • عبدالحسین مهدوی

ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا

باران بی ملاحظه ی ناگهان بیا

چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر

ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا

  • عبدالحسین مهدوی

همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست

 دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست

  • عبدالحسین مهدوی

روزی ز چشم مردم و روزی به پای تو
عمر مرا ببین که به افتادگی گذشت
شرمنده ی تو ایم و سرافراز از این که عمر 
گر دین نداشتیم به آزادگی گذشت

  • عبدالحسین مهدوی

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند

پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

 

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد

که روی آینه جای نفس نمی ماند

  • عبدالحسین مهدوی