در دلش قاصدکی بود خبر میآورد
دخترت داشت سر از کار تو در میآورد
همه عمرش به خزان بود ولی با این حال
اسمش این بود: نهالی که ثمر میآورد
غصه میخورد ولی یاد تو تسکینش بود
هر غمی داشت فقط نام پدر میآورد
او که میخواند تو را، قافله ساکت میشد
عمه ناگه به میان حرف سفر میآورد
دختر و این همه غم؟ آه، سرم درد گرفت
آن طرف یک نفر انگار که سر میآورد
زن غساله چهها دید که با خود میگفت
مادرت کاش به جای تو پسر میآورد
قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو در می آورد
- ۲۰۸ نمایش