کبریای توبــه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبرو داری کــن ای زاهد! مسلمانی بس است
- ۰ نظر
- ۲۲۵ نمایش
کبریای توبــه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبرو داری کــن ای زاهد! مسلمانی بس است
از صلح میگویند یا از جنگ میخوانند؟!
دیوانهها
آواز بیآهنگ میخوانند
گاهی
قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند
مرغان قفس دلتنگ میخوانند
نه چون اهل خطا بودیم رسوا ساختی ما را
که از اول برای خاک دنیا ساختی ما را
ملائک با نگاه یاس بر ما سجده می کردند
ملائک راست میگفتند اما ساختی ما را
نرگس مردم فریبی داشت
شبنم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم، مرهم می فروخت
زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
در نمازت شعر می خوانی و می رقصی،دریغ!
جای این دیوانگی ها گوشه ی محراب نیست
از
شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من
پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است
چابکسواری،
نامهای خونین به دستم داد
با او
چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق!
قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق
در ابتدای سفر گفت بی سبب نگرانی
به بوسه گفتمش اما تو نیز چون دگرانی
به یوسف تو هزاران عزیز دست به دامان
تو مثل برده فروشان به فکر سود و زیانی
با اینکه ننوشیدم از آن چشم شرابی
مهمان
کن از آن گونه مرا بوسه یِ نابی
ای
ترس تو را شکر که با این همه تردید
یک
بار نیاویختم از سقف طنابی