رحیق

... و ما را نیز شراب نابی آرزوست

رحیق

... و ما را نیز شراب نابی آرزوست

رحیق

فقط باید خالص بود.
همین و بس.

۲۰ مطلب با موضوع «بهترین شعرهای من :: کاظم بهمنی» ثبت شده است

از مسیر دیگری باید بیایم،خسته ام

از خیابان «وصال» و راه بندان بودنش

  • عبدالحسین مهدوی

چون «عطارد» گرد تو بیش از همه چرخیده ام

سوختم،شکر خدا عشق ات مدار کوچکی ست

بارها از پیش روی ات رد شدم صیاد پیر

می پسندیدی نمی گفتی شکار کوچکی ست

  • عبدالحسین مهدوی

من که دائم پای خود دل را به دریا می زنم
پیش تو پایش بیفتد قید خود را می زنم
کعبه ای در سینه ام دارم که زایشگاه توست
از شکاف کعبه گاهی پرده بالا می زنم

  • عبدالحسین مهدوی

پی به راز سفرم بُرد و چنان ابر گریست

دید باز امدنی در پیِ این رفتن نیست

همه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدم شان

مثله این بود به یک رود بگویند:بایست!

  • عبدالحسین مهدوی

تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا
ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

  • عبدالحسین مهدوی

غیر از آیینه هایی که تعقر داشتند

تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است

.

.

آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند

تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است

  • عبدالحسین مهدوی

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

  • عبدالحسین مهدوی

با حضور تو قرار است مرا زجر دهند

خویش را مایه ی دلگرمی هر جمع مکن

به گناهی که نکردم به کسی باج نده

آبرویی هم اگر هست بخر،جمع من

  • عبدالحسین مهدوی

در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت
بــاور نـمـی کــردم بــه آســـانی دلـم رفت

از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می گـرفـتـنـد
در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی... دلم رفت

  • عبدالحسین مهدوی

امشب بیا یک سر به خوابم ماه تابان  
حالی بپرس از مادرت پیرت پسر جان !
دیگر سراغ از ما نمی گیری ، کجایی ؟
شاید که یادت رفته قول زیر قرآن 

  • عبدالحسین مهدوی