- ۳ نظر
- ۴۲۸ نمایش
جان آمده رفته هیجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته
احیا نگرفتم تو بگو چند فرشته
صف از پی صف تا به اذان آمده رفته؟
دریا!مزن به سینه ی ما دست رد که ما
گر قطره ایم از آب وضویی چکیده ایم
بوسیدهام لبِ تو چه منعِ رطب کنم؟
ای صبحِ من بدونِ تو از شب سیاهتر
این صبح را چهگونه بدونِ تو شب کنم؟
جانم به لب رسید بیا تا فراق را
یا مثل خــــاک با نم پیمانهای بســاز
یا
مثل تـاک، در خود میخانهای بســاز!
ای
دل اگر تو را ز حقیقت نصیب نیست
بی
رگ مبـاش لااقل افسانهای بســاز!
آری همین امروز و فردا باز میگردیم
ما اهل آن جاییم از این جا باز میگردیم
با پای خود سر در نیاوردیم از این اطراف
با پای خود یک روز اما باز میگردیم
زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
بایداین بار به غوغای قیامت برسم
من به "قد قامت" یاران نرسیدم، ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم
در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجریها و مُرسیها
اگر این ساحران اطوار می ریزند طوْری نیست!
عصا در دست اینک می رسند از کوه موسی ها
هوهو
زنان بیا نفست حق!
پیر
سپید جامه رقصان!
ای
برف...ای شگرف!
آن
کثرت همیشگی شی ورنگ را
یکباره
از بسیط زمین پاک کرده ای
کولاک
کرده ای!
این دنیا را
یک دو نظر هم شده،به چشم خریدار
دیده ای آیا؟
آخرتی می شود برای خودش ها!