فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی
نمی کند شب من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار
عمر بی تو سراپا هدر شود
- ۱ نظر
- ۱۳۰ نمایش
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی
نمی کند شب من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار
عمر بی تو سراپا هدر شود
گاهی شرار شرم و گاهی شور شیدایی است
این آتش از هر سر که برخیزد تماشایی است
دریا اگر سر میزند بر سنگ حق دارد
تنها دوای درد عاشق نا شکیبایی است
چقدر چون همگان، مثل دیگران باشم
به جای عشق، به دنبال آب و نان باشم
اگر پرنده مرا آفریدهاند چرا
قفس بسازم و دربند آشیان باشم
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
برکه ای گفت به خود، ماه به من خیره شده ست...
ماه خندید که من چشم به خود دوخته ام
گفتــی بـــگو راز خـــزان هـــا را بــــه آن هــــا
پـــایــــان تلــــخ داستــــان هـــا را به آن هــــا
گــــل ها نمی دانــــند امـــــا می رســــانــــم
پیغـــــــام رنـــــج بـــــاغبان هــــا را بـه آن هــا
در این دریا،چه می جویند ماهی های سرگردان
مرا آزاد می خواهی ؟به تنگ خویش برگردان
مرا از خود رها کردی و بال پر زدن دادی
اگر این است آزادی مرا بی بال و پر گردان
غمخوار من! به خانه ی غم ها خوش امدی
با من به جمع مردم تنها خوش امدی
بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت برای تماشا خوش امدی