ناگهان آیینه حیران شد، گمان
کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی
ردّ پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی
- ۰ نظر
- ۲۵۴ نمایش
ناگهان آیینه حیران شد، گمان
کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی
ردّ پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی
ای که برداشتی از شانه ی موری باری
بهتر آن بود که دست از سر من برداری
.
.
هر چه می خواهمت از یاد برم ممکن نیست
من تو را دوست نمی دارم اگر بگذاری
رود راهی شد به دریا،کوه با اندوه گفت
می روی اما بدان دریا زمن پایین تر است
.
.
گر جوابم را نمی گویی،جوابم کن به قهر
گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین تر است
از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست
ناراضی ام ، امّا گله ای از تو ندارم
.
.
از غربت ام اینقدر بگویم که پس از تو
حتی ننشسته ست غباری به مزارم
سر سجاده ام بودم که گیسوی تو درهم ریخت
نظرهای حلال و آرزوهای حرامم را
ما
را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت
بلند باد که دلتنگیت مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
با
یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم
می
شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم